ابروی مرد بالا پرید: _به به خیلی ام عالی…خوشبختم خانم ملک زاده. او اولین کسی بود که با نام خانوادگی آذرخش خطابش می کرد. _ممنونم آقا سهراب….از آشنایی باهاتون خوشوقتم. به اصرار صنم، دوباره نشست و استرسش بیش از پیش شده بود. نکند آذرخش بویی ببرد؟! کاش صنم را بیرون از خانه ملاقات می کرد. یا حداقل او را به خانهی آذرخش دعوت می کرد. در همین حین موبایل مهرو زنگ خورد….مادرش بود. به گوشه ای از خانه رفت و با ذوق جواب داد: _مامانی؟! خوبی؟؟ صدای افسون گرفته و خش دار بود:
خوبم قربونت برم….تو چطوری؟؟ دیشب چی شد مامان جون؟؟ خدا مرگ بده منو….نکنه آذرخش اذیتت کرده؟؟ _نه عزیزدلم….چیزی نشد، مضطرب نباش برات خوب نیست…مامان!؟ _جان دلم!! _حرفای آذرخش درستن!؟ اسم تو افسون نیست؟! کمی مکث کرد و سپس رمان عامه پسند جواب داد: _درست میگه….من اسم واقعیم افسون نیست. کانال VIP کینه کش در آستانه دو هزار نفری شدن می باشد و به زودی افزایش قیمت خواهیم داشت
لب هایش لرزیدند:
چرا این همه سال بهم نگفتی و ازم مخفی کردی؟؟ اسم واقعی و کاملت چیه پس؟؟ _مهرو جانم خیلی چیزا هست که تو بی خبری….ازم نپرس دربارهی گذشته، چون اگه زمانش برسه قطعا بهت میگم. دم بلندی گرفت و ادامه داد: _اسم رمان زیبای واقعی من مهتاب سلمانیه…اما بهم قول بده که این مثل یه راز بین ما میمونه. چقدر نام خودش و نام واقعی مادرش به هم شبیه بودند…. به فکر فرو رفت و زیرلبی زمزمه کرد: _مهتاب سلمانی….اسم واقعیت خیلی قشنگه مامان…حتی اگه ندونم پشتش چه رمز و رازهایی مخفیه. افسون در سکوت اشک می ریخت. مهرو آهی کشید:
صبر میکنم…هر چقدر که تو بخوای…اما بهم قول بده یه روز همه چیو بهم بگی….اینو هم یادت باشه مامان جونم…هر چی بشه، هر اتفاقی بیوفته، هر حقیقتی فاش بشه….بازم تو مادر منی قربو… ناگهان دری که کنارش ایستاده بود باز شد و سهراب از آنجا خارج شد. مهرو ترسیده هینی کشید و جمله اش نیمه تمام ماند. رمان بوک دانلود رمان تماس را قطع کرد و نفس نفس زد…
این مطلب صرفا جنبه تبلیغاتی(رپورتاژ) داشته و مجله اینترنتی فارسیها مسئولیتی را در رابطه با آن نمیپذیرد.