
همینک در مجله آنلاین فارسی ها با مطلب”شهید یوسف الهی کیست؟” در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
شهید محمد حسین یوسف الهی در سال ۱۳۴۰ در شهر کرمان به دنیا آمد، پدرش فرهنگی بود و در خانواده فرهنگی رشد کرد. شهید یوسفالهی کسی بود که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی گفت: دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی:
علاقه به نهج البلاغه:
از کودکی در مساجد و جلسات مذهبی شرکت می کرد و با اسلام و قرآن آشنا شد. وی علاقه زیاد و ارتباط عمیقی با نهج البلاغه داشت و این ریشه در همین دوران کودکی شکل گرفت.
دانش آموز انقلابی:
در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود.
شهیدی که عارف بود:
همرزمان این شهید بزرگوار میگویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.
حضور در جبهه جنگ تحمیلی:
با شروع جنگ عراق علیه ایران به جبهه اعزام شد و در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
نحوه شهادت شهید محمد حسین یوسف الهی:
در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.

کتاب «حسین پسر غلامحسین»:
این کتاب زندگینامه شهید محمدحسین یوسفالهی که به قلم «مهری پورمنعمی» توسط انتشارات مبشر منتشر شده است، گزیدهای از زندگی و زمانه شهید یوسفالهی و همچنین خاطرات فرماندهان و همرزمان محمدحسین یوسفالهی را روایت میکند. فصل دوم این کتاب که عنوان «محمدحسین به روایت سردار سرافراز سپاه اسلام حاج قاسم سلیمانی» را دارد، شامل چندین خاطره از سپهبد شهید قاسم سلیمانی در خصوص شهید یوسفالهی است.
حالات شیدایی شهید یوسف الهی:
من مست و تو دیوانه
یک بار «برادر محتاج» مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم. محمدحسین مسئول شناسایی بود و میبایست برای توجیه همراه ما بیاید.
سه تایی سوار قایق شدیم. او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم. داخل هور همین طور که میرفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه میکرد. کم کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد:
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذتِ جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبتِ جانانه؟
هر گوشه یکی مستی دستی زبرِ دستی
و آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانه
تو وقفِ خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولیِ بربطزن تو مستتری یا من؟
ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتیِ بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرتِ او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لبِ دریا نیمی همه دردانه
گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که: بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانهٔ خمّارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه …
حالات عجیبی داشت. انگار توی این عالم نبود. بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت. خیلی تعجب کرده بود. نگاهی به او میکرد و نگاهی به من. رو کرد به من: این حالش خوب است؟!
گفتم: نگران نباش این حال و احوالش همین طور است. با اشعار عارفانه سَر و سِری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست میداد. گاهی سر شوق میآمد و میخندید و گاهی هم میسوخت و میگریست.
خبر داشتن از وقایع قبل از رخ دادن:
زمستان ۶۴ بود. با بچه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلی خنده و شوخی گفت: در این عملیات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.
بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.
حسین به همه اشاره کرد به جز من!
چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیات والفجر ۸ محقّق شد!
خاطره سردار شهید سپهبد سلیمانی از شهید یوسف الهی:
سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و ز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!
حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.
گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب(س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود.
همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود. و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
پیشنهاد می کنیم مقالات زیر را نیز مطالعه بفرمایید.