
تشرف حاجی فشندی نزد امام زمان(عج)
همینک در مجله آنلاین فارسی ها با مطلب” تشرف حاجی فشندی نزد امام زمان(عج) ” در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
حاج محمد علی؛ مشهور به وارستگی
واقعۀ تشرف حاج محمد علی فشندی که بین اهل دل و عشاق امام زمان(علیهالسلام) مشهور است، از همین نمونه هاست که در سرزمین عرفات رخ داده است. کسانی که با حاج محمد علی در ارتباط بودهاند از جمله مرحوم والد رحمهالله که در یک سفر زیارتی عمره با او بودند، صمیمیت، خلوص و صدق، محبت شدید به اهل بیت(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ، خدوم بودن او در سفر و حَضَر را باور داشتند و کردار انسانی و اخلاق اسلامی ایشان را ستوده و تصدیق کردهاند . برخی، تشرفات فراوان او را حتی تا بیش از چهل مرتبه بر شمردهاند .
حضور امام زمان(عج) در چادر حاج علی
بعد از رفتن شرطه تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. وضو گرفته و مشغول نافله شب شدم. نیمه های شب بود بعد از نماز شب، حال خوشی پیدا کردم. در همین حال بود که سید بزرگواری جلوی چادر ظاهر گردید و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد. من از جا بلند شدم، پتویی چند تا کردم و زیر پای آقا افکندم.
ایشان نشستند و فرمودند: چای درست کن! عرض کردم: آقا همۀ اسباب چایی آماده است اما چای نیاورده ام. چه قدر خوب شد شما تذکر دادید. فردا میروم و برای مسافران چای تهیه میکنم. آقا فرمودند: شما آب روی چراغ بگذار تا من چای بیاورم. از خیمه بیرون رفتند و مقداری چای در حدود هشتاد الی صد گرم آوردند و به دست من دادند. وقتی چای را دم کردم و نوشیدم، متوجه شدم چای بسیار معطری است.
چای آن قدر خوشبو و شیرین بود که من یقین کردم از چای های دنیا نیست. بعد فرمودند: غذا چه داری؟ گفتم نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمیخورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور. گفتم: این ماست مال همۀ کاروان است. فرمودند: ما سهم خود را میخوریم و دو سه لقمه از آن نان و ماست میل فرمودند.
در این وقت چهار جوان که تازه مو در صورتشان روییده بود، جلوی چادر آمدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، اما دیدم سلام کردند و سپس نشستند و آن آقا بعد از جواب سلام فرمودند: شما هم چند لقمه بخورید! آنها هم خوردند، سپس آقا به آنها فرمودند: شما بروید! آنها هم خداحافظی کرده و رفتند. خود آقا ماندند و درحالیکه به من نگاه میکردند سه بار فرمودند: خوشا به حالت که در بیابان عرفات بیتوته کردهای. جدم حضرت امام حسین(علیهالسلام) نیز در اینجا بیتوته کرده بودند.
تشرف دوم؛ آماده شدن مقدمات زیارت کربلا
شهید محراب و معلم اخلاق، مرحوم آیتالله دستغیب همچنین این تشرف را که از زبان بنده برگزیده و برتر خدا، مرحوم فشندی تهرانی شنیده در کتاب «داستانهای شگفت» خود آورده است:
«قریب ۲۰ سال پیش، شب جمعهای به همراه آقا سید محمد علی باقر خیاط و دیگر دوستان به مسجد جمکران رفته بودیم. در آنجا همه بعد از اعمال و آداب مسجد خوابیدند و تنها من و پیر مردی بیدار بودیم. او بر پشت بام، شمعی روشن کرد و در پرتو آن دعا میخواند. من هم به نماز شب مشغول بودم. در این وقت دیدم که ناگاه هوا روشن شد. با خود گفتم: حتما ماه طلوع کرده است. اما هر چه نگاه کردم.
ماه را در آسمان ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که در فاصله ۵۰۰ متری من، سید بزرگواری در زیر درختی ایستاده است و این تابش این نور از آن آقا است. به پیرمرد کنار خود گفتم: شما کنار آن درخت، آقایی را میبینید؟! پیرمرد گفت: هوا تاریک است و چیزی هم دیده نمیشود تو هم خوابت میآید، برو بگیر بخواب!
دانستم که پیرمرد سید را نمیبیند. به نزد سید رفتم و عرضه داشتم: آقا دلم میخواهد به کربلا بروم اما نه پولی دارم و نه گذرنامهای. اگر تا صبح پنج شنبه آینده، گذرنامه من با پول آماده شد، میدانم که امام زمان(عج) هستید و گرنه یکی از سادات! بعد از عرض این حاجت ناگهان دیدم که همه جا تاریک شد و آن آقا هم نیست. صبح، داستان را برای رفقا و همراهان تعریف کردم .بعضی از آنها مرا مسخره کردند و به سادهدلی من خندیدند.
گذشت تا روز چهارشنبه هفته آینده آن؛ صبح زود در میدان فوزیه [میدان امام حسین(ع) فعلی] برای کاری رفتم و به خاطر باران، کنار دیواری ایستادم. در این هنگام پیر مردی ناشناس نزد من آمد و گفت: حاج محمد علی! مایل هستی به کربلا بروی؟!
عرض کردم:خیلی مایلم اما نه پولی دارم و نه گذرنامهای!
گفت: شما دو عدد عکس با دو عدد رونوشت شناسنامه برای من آماده کن!
گفتم: عیالم را می خواهم ببرم! گفت او هم مانعی ندارد!
با عجله به خانه رفتم، اسناد و مدارک را برداشتم، آوردم به پیرمرد دادم. پیر مرد گفت: فردا صبح همین وقت اینجا بیایید و مدارک و گذرنامههای خود را از من بگیرید!
فردا صبح به همان محل رفتم. پیر مرد آمد و گذرنامهها را با ویزای عراقی به همراه ۵ هزار تومان پول به من داد و رفت و بعد هم دیگر او را ندیدم.
از آنجا به منزل آقا سید محمدباقر خیاط ـ که در آن مجلس ختم صلوات برقرار بودـ رفتم. بعضی از رفقا و همراهان آن شب از راه تمسخر به من گفتند: حاج محمد علی! گذرنامهها را گرفتی؟
گفتم بله! و گذرنامهها را با پول به آنها نشان دادم، با تعجب تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند تاریخ آن روز چهارشنبه است. همه به گریه افتادند و گفتند: خوشا به سعادتت! ما که سعادت نداشتیم.
منبع:دیده بان،سایت سید ابوالحسن مهدوی،وارثون