داستان آموزنده مرد سقا و خرش از مثنوی معنوی مولوی

داستان آموزنده مرد سقا و خرش از مثنوی معنوی مولوی

در ادامه این مطلب داستان آموزنده مرد سقا و خرش از مثنوی معنوی مولوی را در مجله آنلاین فارسی ها ویژه علاقه مندان به آثار ادبی آماده کرده ایم .

امیدواریم از خواندن این داستان زیبا و پندآموز لذت ببرید .

داستان آموزنده مرد سقا و خرش از مثنوی معنوی مولوی

داستان آموزنده مرد سقا و خرش از مثنوی معنوی مولوی

در زمان های گذشته سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغر و ضعیفی داشت . سقای فقیر هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد . حیوان بیچاره بخاطر اینکه همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد جثه ی لاغر و ضعیفی داشت . یک روز میر آخور ( مسئول اسب های دربار پادشاه ) سقا و خرش را دید و به سقا گفت : چه بر سر این خر بیچاره می آوری که جز استخوان و پوست چیزی از او باقی نمانده ؟

سقا با ناراحتی گفت : بخاطر فقر و تنگدستی من این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده ! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را برای او ندارم .

میرآخور گفت : خرت را چند روزی دست من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم . مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد .

سقای فقیر با خوشحالی قبول کرد و خرش را به میرآخور سپرد .

میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست . خر بیچاره که از شدت گرسنگی داشت به هلاکت می رسید با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد . وقتی که سیر شد با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در طویله اسب های سالم و با نشاط را دید .

با حسرت گفت : خوش به حالشان ! ای کاش من هم مثل این اسب ها همیشه اینجا می ماندم و زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم .

سپس در حالی که به وضع زندگی اش تاسف می خورد با خود گفت : مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم ؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام ؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند ؟!

ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ زین کردند .

فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست . خر مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و یا تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند .

خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید با خود گفت : درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم راضیم !

زندگی آرام و راحت این اسب ها فقط ظاهر گول زننده ای دارد . بی دلیل نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است . من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم . این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد .

مثنوی معنوی ، دفتر پنجم

مولوی

همچنین مجله آنلاین فارسی ها شما را به خواندن داستان آموزنده درباره عاشق شدن گرگ دعوت می کند .

5/5 - (1 امتیاز)
فیسبوک توییتر گوگل + لینکداین تلگرام واتس اپ کلوب
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.