
چند شعر زیبا درباره امام زمان(عج)
همینک در مجله آنلاین فارسی ها با مطلب”چند شعر زیبا درباره امام زمان(عج)” در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
دیدن روی شما کاش میسّر می شد
شام هجران شما کاش که آخر می شد
بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند
کاش این فاصله با آمدنت سر می شد
شهر ما بوی خدا داشت، دوباره ای کاش
با ظهورت نفس شهر معطّر می شد
پاک می شد دل تاریک به لطفت ای کاش
مالک خانهء دل ساقی کوثر می شد
طاقتم طاق شد از دوری دلگیر شما
جمعهء آمدنت کاش مقدّر می شد
صبح و شب اهل دلی زمزمه می کرد ای کاش
پسری منتقم سینهء مادر می شد
کاش می شد حرم از دست تو سیراب شود
دست تو یاور عبّاس دلاور می شد
**********************************************
من گریه میکنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
حَجت قبول دلبر احرام بسته ام
ای کاش در دعایِ خودت جا کنی مرا
با گریه کردن این دلِ من زنده می شود
دلمرده آمدم که تو احیا کنی مرا
اسباب زحمتِ تو شده این گدا، ولی
هرگز مباد از سر خود وا کنی مرا
ای کاش امشبی که تو راهیِ مشعری
همراه خویش راهی صحرا کنی مرا
تو سفره دارِگریه ماه مُحَرمی
چشمی پُر اشک می شود اعطا کنی مرا؟
آقا قسم به چادر خاکی مادرت
خواهم شریک گریه ی زهرا کنی مرا
آیا شود که مثلِ شهیدان دمِ وصال
با رویِ غرق خون شده زیبا کنی مرا
بیت الحرام سینه زنان خاک کربلاست
دارم امید مُحرِم آنجا کنی مرا
همراه خویش زائر شش گوشه ام کنی
مسند نشین عرشِ مُعلا کنی مرا
ای روضه خوان تنگ غروب مِنا بیا
پرچم به دوشِ ماتمِ کرب و بلا بیا
حاجی فاطمه شده صحرا نشین خدا
صاحب حرم دگر بشود از حرم جدا
قاسم نعمتی
**********************************************

دلبرا. .
در هوس ديدن رويت…
دل من تاب ندارد..
نگهم خواب ندارد…
قلمم گوشه دفتر…
غزلم ناب ندارد
همه گويند به انگشت اشاره
مگراين عاشق دلسوخته.ارباب ندارد.
توکجايي..؟گل نرگس
زفراقت دل من تاب ندارد
**********************************************
آيد آن صبح درخشانى كه من مى خواستم
روشنى بخش دل و جانى كه من مى خواستم
از نسيم جانفزاى گلشن آل رسول
بشكفد گلهاى بستانى كه من مى خواستم
از بهارستان باغ و گلشن آل على
آمد آن سرو خرامانى كه من مى خواستم
سالها در خلوت دل اشك حسرت ريختم
تا بيامد ماه كنعانى كه من مى خواستم
ديده يعقوب جان من از آن شد پر فروغ
كآمد آن خورشيد رخشانى كه من مى خواستم
در بهاران چون هزاران شكوهها كردم به دل
تا به بار آمد گلستانى كه من مى خواستم
سر به زانوى ندامت مى زنم در پاى دوست
تا رسد دستم به دامانى كه من مى خواستم
چون «امينى» همّت از پير مغان كردم طلب
يافتم آن گوهر جانى كه من مى خواستم
امینی کاشانی