حکایت مرد فقیر از قابوسنامه عنصر المعالی
حکایت مرد فقیر از قابوسنامه عنصر المعالی
در ادامه این مطلب از فارسی ها حکایت مرد فقیر از قابوسنامه عنصر المعالی را برای شما کاربران گرامی آماده کرده ایم .
امیدواریم این داستان کوتاه دوست داشته باشید و از خواندن آن لذت ببرید .
حکایت مرد فقیر از قابوسنامه
روزی دو درويش در راهی با یکدیگر می رفتند .
يكی از آنها بی پول بود و ديگری پنج دينار داشت .
درویش بی پول ، بی باک می رفت و به هر جايی که می رسيدند چه امن بود و چه ناامن به آسودگی می خوابيد و به چيزی فکر نمی کرد .
اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از دست بدهد .
آنها به چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود .
اولی بی پروا دست و روی خود را شست و زير سايه درختی آرميد .
در همين هنگام متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می كند !
بلند شد و از او پرسيد : اين چندين چه كنم برای چيست ؟
گفت : ای جوانمرد ! با من پنج دينار است و اينجا نا امن است و من جرات خفتن ندارم .
مرد گفت : اين پنج دينار را به من بده تا چاره تو كنم .
پس پنج دينار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت : رَستی از چه كنم چه كنم !
ايمن بنشين ، ايمن بخسب و ايمن برو که آدم فقير ، دژی ست كه نمی توان فتحش كرد .
قابوسنامه
عنصر المعالی
همچنین در فارسی ها داستان کوتاه عبید زاکانی درباره فقر را بخوانید .
میشه بازنویسیش کنین؟