دانلود رمان ستیا محمد یوسفی به صورت کامل
هم اکنون در مجله آنلاین فارسی ها با دانلود رمان ستیا محمد یوسفی به صورت کامل در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
دانلود رمان ستیا محمد یوسفی
رمان ستیا یک رمان عاشقانه درباره یک دختر دلخسته و درد و دل های او می باشد .
در ادامه شما عزیزان را به خواندن این رمان خواندنی دعوت می کنیم .
رمان ستیا زندگی دختری را روایت می کند که به دام کینه های قدیمی مردی درمانده گرفتار می شود .
مردی که روزگار روی خوبی به او نشان نداده است و قصد بازگرداندن گذشته را دارد .
او یک تصمیم مهم در زندگی اش گرفته است که درست یا غلط بودن آن اصلا مهم نیست .
این رمان طرفداران بسیار زیادی دارد و همه از خواندن آن لذت می برند .
در ادامه قسمتی از رمان ستیا را برای شما عزیزان آماده کرده ایم .
رمان ستیا
نوازش دستم روی نرده سفید یاخته یاخته هر بند انگشتم را منجمد کرد .
تنه محکمی خوردم و دو پله آخر را به پایین پرت شدم . یکی از خدمه درمیان انبوه جمعیت گم شد و مجالی برای اعتراض به من نداد .
کلافه از ولوله ای که در جسم های اطرافم به تکاپو افتاده بود و لحظه ای آرام نداشت ، سری تکان دادم و ابروهایم مثل ابرهای آسمان در هم گره خورد .
خورشید آرام آرام سیاهی را به شهر هدیه می کرد و می رفت تا فردایی دیگر ، فردایی که عمق تفاوتش با امروزم ، مَثَل عرش به فرش بود .
روی میز خم شدم و دستم را روی گلبرگِ مخملیِ رز کشیدم ، حس طراوت زیر پوستم دوید
. شاخه ای را برداشتم و خنکیِ لطیفش بینی ام را نوازش کرد .
نفس عمیقی کشیدم و حسی دور از تمام دغدغهها ، در این شبِ سردِ پاییزی روحم را به گرمای بهار برد .
دور میز چرخیدم و روی هر میز همان حس تکرار شده را یافتم ، همان سه شاخه گل رز که در بستر گلدانِ نقرهای خوابیده بود .
نور سرخابیِ چراغ چشمم را زد ، ولی مگر می شد از رقص نور در لابه لای برگهای نیمه خشکیده درختان چشم پوشید ؟
لامپ های ریسه ای میان درختانِ زرد برای خودشان جشنی به پا کرده بودند و هیجان را در کالبدم ، همانند پایکوبی نورشان مابین درختان می رقصاندند .
لبه حوضِ بزرگ نشستم و اجازه دادم سردیِ سنگی اش، لرزی به تنم بنشاند .
سردرگمی و سرسامِ این جمعیتِ عجیب و همیشه عجول دیوانه کننده بود حتی برای منِ آرام .
به مش قربان که از درختِ سیب بالا کشیده بود زل زدم اندکی تعجب با نگاهم آمیخته شد .
سیم های برق را به هم وصل و زیر لب غرغر می کرد .
هنوز آه و ناله آن روزش در گوشم می پیچید .
دانلود رمان ستیا
کمرش درد میکرد و عمارت را به روی سرش گذاشته بود .
شاخه نیمه خشکیده ای را تکان داد ، سیبی سرخ کنده شد و پر سر و صدا در عمق آبِ حوض فرو رفت و نگاهم به همراهش .
چند قطرهی سرد به روی لباسم پاشید و روی بدنم نشست .
سیب به آنی بالا آمد و روی آب شناور ماند .
دستانم را به دور بازوهایم حلقه کردم و رعشه تنم را خریدار شدم .
هوا داشت سر می شد و ابرهای دلگیرِ آسمانِ خاکستری نوید توفان می دادند ، توفانی که بی شک سهمگین و رعب انگیز بود .
باد موج می انداخت بر شفافی آبِ حوض و برگ های باریک و کشیده بیدِ مجنون را با خود می کشید .
همانند قایق های کوچکی، به دنبال خود ردی به جای می گذشتند ردِ نازکی که محو شدنش به ثانیه نمی کشید .
سر برداشتم و نگاه دریده ام را با کلافگی به هلهله اطرافم دوختم . هیچکس آرام و قرار نداشت ، هر کسی مشغول کاری بود .
اضطراب و تشویش در چهرهی همه بیداد میکرد؛ مشخص بود که هراس دارند از خراب کردن مراسم و تنبیه شدن .
پوزخندم این روزها بیاختیار بود، دیگر جزیی از لاینفک عاداتم شده بود. حق داشتند، باید هم بترسند .
جشن عروسی وارث خانواده بود و هر گونه خراب کاری عاقبتِ بدی داشت .
وارثی که فقط در ظاهر نامِ برادرم را یدک میکشید، برادری که بهخونم تشنه بود؛ برادری که برادری نکرد برایم .
آهِ سینه سوزم را رها کردم؛ با این افکار فقط خود را عذاب میدادم و بس. نگاهم برگشت روی حوضی که سایهی شب رویش سنگینی میکرد و شفافیش، فروغی نداشت .
برگ های بلند و نیمه زرد، حصار شده و قاب گرفته بودند ، طرحی که از انعکاسِ موهای لختِ دختری روی آبش میدرخشید .
موهای زیبا و بلندی که تا گودی کمرش میرسید؛ موهایی که با ظلمت شب عجین شده و همچون سیاهیِ بی پایانِ آسمان مجذوب کننده بود .
سیبِ سرخ روی آب غلت خورد و به آرامی، درست روی انعکاس صورتم ایستاد؛ طرحی از لبخند بر لبم جای گرفت .
گاز بزرگی به سیب زدم و به موج دایرههایی که بر اثر برداشتنش در آب ایجاد شده بود خیره شدم .
دایرهها بزرگ و بزرگ تر و به آنی محو شدند. طعم شیرینش را مَزه مَزه چشیدم .
صدای بم و مردانه پدرم با لغزش دستهای گروه ارکستر بر آلات موسیقی همراه و در نظرم زیباترین هارمون موسیقی جهان شد .
– ستیا، دخترم ؟
سرم را برگرداندم. چهرهی پر سطوت پدر در فاصله چند متری تن هر کسی را میلرزاند، ولی من، تک دختر عبدالله خان بزرگ و محبوب دلش بودم .
– اینجام خان بابا، پشتِ سرتون .
بهعقب برگشت؛ چشمانِ سیاهش بعد از اندکی کنکاش در نگاهم قفل شد. لبخندِ شیرینی که فقط مختص من بود بر لبش جای گرفت .
سیبِ نیمهِ خورده را زمین گذاشتم و دستم را به لبهی حوض گرفتم، بلند شدم و جلو رفتم .
– معلامه کجایی تو دختر؟ ملیحه همهجا رو زیر و رو کرده دنبالت .
خاکِ نشسته روی دستم را تکاندم و به رقص غبارش در هوا خیره شدم .
– همینجا تو حیاط. خواستم کمی هوا بخورم .
مردی جعبه چوبی به دست ، بهسمت حوض رفت .
رمان ستیا
– تو این شلوغی موندن خوبیت نداره واسه تو. برو اون دختر رو بیشتر از این معطلِ خودت نکن .
روی پنجهی پا ایستادم و ب*و*سه ای بر صورت چین خوردهاش نشاندم .
دست گرمش که روی موهایم نشست، پلک بستم و غرقِ لذت شدم از مهرش .
– چشم خانبابا .
مرد جعبهی پرِ سیب را به آب ریخت، سرخترینشان بیرون افتاد و غلت خورد به سمتم. خم شدم و برش داشتم. دستیرویش کشیدم و تمیزش کردم .
– فکر کنم امشب بارون می باره
نگاهش را به آسمانِ سیاه دوخت .
– نه عزیزکرده، این گرهای که من می بینم به این راحتی باز بشو نیست .
سیب را به سمتش گرفتم با لبخند ب*و*سه ای بر سرخی اش نشاند و صدای قاچ کردنش در گوشم پیچید .
برای بار هزارم شیفتهی نگاهش شدم و با چشمکی خبیثانه پاسخ دادم. خندید، آرام و مردانه. کسانی که نزدیکمان بودند، نگاهش کردند، نگاهی سرشار از بهت و ناباوری .
لبخندم تلخ شد، تلخ تر از آشفتگی دلِ پدرم. تلخ تر از دلِ چرکین و لبریز از نفرت برادرم. مرگ مادرم خنده را از لبهای پدر ربود و رشتهی عشقِ برادرم را درید .
گلویش را صاف کرد و نگاهش کردم، نگاهی گنگ و غرقِ در گذشتهی تلخ، اخمی ابرو های پیوندیاش را بههم گره زده بود .
ولی من که میدانستم این اخم، مصلحتی بیش نیست، با لبخندی از کنارش گذشتم .
واردِ راهرو شدم و نگاهم را به تصویرِ هزار تکهام در مثلثهای نامنظم آینه دوختم؛ طرحی از لبخند برلبم جای گرفت، طرحی که بارها و بارها شکسته شد تا سامان گرفت و رویهزاران آینه لب زد .
باد چرخید و پردهی سفیدِ حریر در کنارههای تنم رقصید و روی بدنم غلتید. بیسروصدا وارد اتاقم شدم. ملیحه سر از پنجره بیرون برده بود و زیر لب غرغر میکرد .
– معلوم نیست کجا غیبش زده ، آخر من رو دق میده این دختر .
روی صندلی نشستم و به تنِ ریز نقشش خیره شدم. بشکنی زدم و صدایش طنین انداخت. از جایش پرید و دست روی قلبش گذاشت .
آرام آرام و مردد به عقب برگشت و مردمک نگاهش با دیدنم لرزید .
– وایخانم کجا بودین شما، کل عمارت رو دنبالتون گشتم، کمکم داشتم نگرانتون میشدم .
دست بهسینه شدم و ریز خندیدم .
– دست پیش میگیری پس نیفتی ملیحه .
چشمانش گرد شد و نگاهش لغزید .
– أ..إ…چ…چی…چیزه…م…م…داش..داشتم .
طاقتم طاق شد و قهقههام بلند .
– بیا برس به کارت .
لب برچید و جلو آمد .
– چشم خانومجان .
پلک بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم .
دانلود رمان ستیا
– زیاد تو چشم نباشم ملیحه .
سیمایخوشش، آمیخته با شرم و خجالت بهدلم نشست .
– چشم جانِدل .
خستگی کولهبار شد و پشت پلکهایم نشست. طولی نکشید تسلیمِ خواب شدم؛ آخرین خواب آرامی که با جان و دلم لمس کردم و لذت بردم. خوابی شیرین و دلنشین، اما کوتاه .
با نوازش دستی لطیف رویموهایم، چشمانم را باز کردم و به چهرهی دخترانهی ملیحه لبخند زدم .
– خستگی از سر و روتون میبارید، گذاشتم کمی بخوابین .
لبخندم پر مهر تر شد و بیجواب نماند .
– ممنون ملیحهجون .
نگاهش را به آینه دوخت .
– اگه راضی هستین رفع زحمت کنم خانوم .
سرم را برگرداندم و نگاهِ خستهام را بهبرق آینه دوختم. موهایم روی شانهام به طرز خاصی بافته شده بود؛ پوستِ سفیدم، سفید تر جلوه میکرد. سرخی لبم با سفیدی صورت و سیاهی موهایم تناقضی خیره کننده داشت. ذوق زده گفتم .
– عالیه، دستت درد نکنه .
سرم را به سمتش گرفتم؛ این دختر با این که چند سالی بزرگتر از من بود، با کوچکترین تعریف رنگ عوض میکرد و سرخ و سفید میشد .
– ممنون جانِدلم. وقتی خواب بودین، عبداللهخان گفتن سریعتر برین سراغ مجلسِ زنونه .
با لبخندِ گرمی که جاخوش کرده بود روی صورتم، سریتکان دادم و بیرون رفت .