داستان حماسه هرمز چیست
برای این ساعت در مجله آنلاین زندگی با عنوان داستان حماسه هرمز چیست در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
با شنیدن خبر حمله لشکر مغول ، دهقانان و کشاورزان ، خانه و زندگی خود را رها کرده… و به داخل شهر میرفتند… تا شاید بتوانند خانواده خود را از چنگال مغولان خون خوار نجات دهند…#
در میان کشاورزان ، فقط اعضای یک خانواده بودند که کُلبه خود را رها نکردند… و تصمیم داشتند تا آخرین لحظات از خانه خود دفاع کنند…#
لشکر مغول تا خانه آن ها فاصله زیادی نداشت …#
اینجا خانه هرمز ، دهقان شجاعی بود که اعتقاد داشت… یک مسلمان هرگز در برابر دشمن ، تسلیم نمیشود …#
در این هنگام او به پسرانش گفت… هنوز هم دیر نشده ، آیا مایلید تسلیم مغول ها شویم …#
سه پسر جوانش یکباره فریاد کشیدند : هرگز !!!
هرمز انگشتانش را میان ریش های سفیدش فرو برد… و با خوشحالی گفت :
آفرین فرزندانم !!!
مسلمان هرگز تسلیم نمی شود !!!
ما باید بجنگیم و از خانه و میهن خود دفاع کنیم …#
احمد پسر بزرگ هرمز گفت : پدر ، من هرگز حاضر به تسلیم نیستم اما علت این پایداری را نمیفهمم …#
ما حتما از مغولان شکست خواهیم خورد .
آیا بهتر نبود که ما هم به داخل شهر میرفتیم و همراه هم کیشان خود تا آخرین نفس ، میجنگیدیم ؟!؟!
هرمز گفت : فرزندم ، هرکس وظیفه ای دارد .
مردم شهر هنوز برای دفاع آماده نیستند .
درحقیقت ، مغولان، ما را غافل گیر کرده اند .
ما باید سعی کنیم که از حرکت لشکریان مغول ، جلوگیری کنیم تا مردم شهر ، آماده ی دفاع شوند .
به نظر من این بزرگ ترین کمک به آن هاست …#
باید بدانید که در این نبرد هیچ کدام از ما زنده نمی ماند …#
ما خود را فدای آیین و شرف و میهن خود میکنیم …#
فکر نکنید که اگر کشته شویم ، شکست خورده ایم ؛ برعکس ، ما پیروز شده ایم …#
هرمز ، کمی درنگ کرد و ناگهان گفت : صدای پای اسبی را نمیشنوید ؟
مثل اینکه اسب سواری به سمت کلبه ما نزدیک میشود !
. احمد فورا درِ کلبه را باز کرد …#
سواری به کلبه نزدیک شد… و دهانه اسب خود را کشید و اسب ایستاد …#
از چهره او معلوم بود که از مغولان نیست …#
داستان حماسه هرمز چیست
او نگاهی به هرمز و پسرانش کرد و گفت :
مگر نمی دانید ، مغول ها خیلی نزدیک شده اند !!! مغولان به زودی به اینجا میرسند… چرا به شهر نمی آیید ؟!؟!
احمد جواب داد… ما همین جا از خود دفاع میکنیم …#
سوار با تعجب گفت چهار نفر چگونه میتوانید در مقابل سیل لشکریان مغول مقاومت کنید ؟!؟!
هرمز ، قدم به جلو گذاشت… و گفت : شهر هنوز آماده دفاع نیست …#
ما تا مدتی لشکریان مغول را معطل میکنیم… تا هموطنان ما برای مبارزه با دشمن آماده شوند …#
سوار که تازه به مقصود آنها پی برده بود… نگاهی از روی تحسین به ایشان افکند و گفت :
شما خیلی فداکارید ؛ افسوس که من از دیدبانان شهر هستم… و باید رسیدن مغول ها را خبر دهم ، وگرنه همینجا ، با شما میماندم …#
سوار در حالی که از آن ها دور می شد فریاد زد !!!
درود بر شما مردان فداکار !!!
هنگام غروب گرد و غباری از دور نمایان شد …#
آن ها لشکریان مغول بودند …#
لشکریان مغول ، چون سیلی خروشان به طرف شهر در حرکت بودند ، ناگهان یکی از یاران قاجان ( یکی از فرماندهان سپاه مغول ) که همراه او در خط اول لشکر حرکت میکرد ، از اسب بر زمین افتاد …#
قاجان فرمان داد که همه بایستند …#
تیری بلند در سینه مرد ، فرو رفته بود …#
قاجان ، حیرت زده به اطراف نگاه کرد و پس از لحظه ای فریاد زد چه کسی او را کشت ؟!؟!
ناگهان، پیرمرد از کلبه خارج شد و با صدایی که به غرش شیر شباهت داشت ، فریاد زد ای مغولان ناپاک دور شوید …#
ای دشمنان گستاخ ! دور شوید …#
ای مغولان متجاوز ! چگونه انتظار دارید پیروان قرآن ، پستی را بپذیرند و تسلیم شوند …#
من و فرزندانم مرگ را به شکست و خواری ، ترجیح میدهیم …#
قاجان از سخنان پیرمرد چیزی نمیفهمید ؛ زیرا او به پارسی سخن میگفت… ولی حس کرد که مرد پیر ، خیال مقاومت دارد… و متوجه شد که آن تیر از سوی پیرمرد ، رها شده است …#
سردار مغول ، قَهقَهه ای زد و نیزه ای را در دست گرفت… و آن را به طرف هرمز پرتاب کرد …#
پیرمرد با سرعتی که از سن او بعید بود ، به داخل کلبه رفت… و در را بست …#
نیزه به در کلبه خورد و در آن فرو رفت …#
قاجان می خواست فرمانی صادر کند… تا افرادش کلبه کوچک را نابود سازند… اما باران تیر از سوی کلبه به طرف آنان باریدن گرفت …#
قاجان گفت فکر میکنم… جنگجویان زیادی داخل کلبه پنهان شدند …#
با آن ها چه باید کرد ؟!؟!
یکی از مغولان گفت قربان بهتر است کلبه را آتش بزنیم …#
قاجان گفت: آتش ! بله آتش زدن کلبه فکر خوبی است پس مشعل ها را روشن کنید …#
در همان حال ، چهار تیر از پنجره کوچک کلبه ، بیرون جهید و چهار مغول از اسب به زمین افتادند …#
گویا میخواهند کلبه ما را آتش بزنند… و با این وسیله ، ما را از کلبه بیرون بکشند …#
در این هنگام ، هرمز به پسرانش گفت… ما تا به حال در رسیدن به هدف خود که معطل نگه داشتن قُوای آنهاست پیروز شده ایم …#
حالا بهتر است که از کلبه خارج شویم… و با این ناپاکان بجنگیم …#
سخن هرمز تمام نشده بود… که ناگهان سقف کلبه ، آتش گرفت… و شعله آتش ، کم کم به جاهای دیگر سرایت کرد …#
هرمز فرمان بیرون رفتن از کلبه را صادر کرد …#
چهار قهرمان با شجاعت و شُکوِه خاص از کلبه خارج شدند …#
قاجان با دیدن آن ها به تمسخر گفت… این چهار نفر میخواهند با ما بجنگند ؟!؟!
آن ها را تیر باران کنید …#
باران تیر بر سر هرمز شجاع و پسران قهرمان او باریدن گرفت… و آن ها نیز با تیرهای خود به دشمنان پاسخ دادند …#
پس از مدتی کوتاه ، یک تیر بلند در سینه پیرمرد قهرمان فرو رفت …#
هرمز فریادی کشید… و گفت پیروز باد ایران و لحظاتی بعد ، سه فرزند شجاعش چون برگ درخت بر روی زمین افتادند… درحالی که تا آخرین لحظات ، قلبشان از عشق به وطن ، لبریز بود …#
چو ایران نباشد تن من مباد…#
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد…#
حماسه هرمز
این مطلب به دسته داستان و رمان سایت اختصاص دارد .