انشا روزبرفی

انشا روزبرفی

برف یک نعمت است و نعمت های خدا همیشه زیبا و خوبند اما یادمان باشد بعضی وقت ها نعمت ها و شادی ها ی ممکن است برای یک خانواده فقیر غصه باشد

نه شادی ، مثل عید که ما خوشحالیم ولی یک کودک یتیم بدون یک لباس نو و آجیل و شیرینی هیچ عیدی را تجربه نمیکند و مثل برف ….

برف این نعمت شکوهمند و زیبا شاید غم و غصه یک خانواده فقیر باشند که توان خرید لباس گرم و بخاری خانه خود را ندارند .

Essay on a snowy day

 یک روز برفی

صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم

نگاهم به پنجره افتاد که دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته است…

حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…

سریع از جا بلند شدم و به سمت حیاط دویدم برف سفید همه جا را سفید پوش کرده بود ..

به سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم….

خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی!

بی اختیار یاد لباسهای زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه چیز خریده بودم خرسند شدم

اما در کنار این خوشحالی به یادکودک دست فروش کنار مدرسه افتادم

به یاد لباسهای کهنه اش….

قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟

وقتی به مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود

بر خلاف انتظارم که امروز لباسهای گرمی خواهد داشت

باز هم کفشهای پاره ی او سردی برف را برایم سردتر کرد…

Essay on a snowy day

یک روز برفی

دانه های سفید و زیبای برف زمین را پوشانده اند، گویی دیشب که همه ی آدم ها در خانه های گرم خود در خواب بودند

دل آسمان پر از ابر های سیاه شده و برف در خلوت و سکوت شب، سیاهی ها را کنار زده

و آرام و با حوصله لباس یک دست سپیدی از دانه ها ی بلورین برف دوخته و بر تن زمین پوشانده است

و حالا با دمیدن صبح دانه های مانند مرواریدش یکی پس از دیگری بر زمین می ریزند

و کنار هم آرام می گیرند.

درختان و شاخه های خشک و انبوه شان زیر بار سنگین برف مانده و قامت شان تماما سفید است انگار درختان دستان شان را پر از برف کرده و رو به آسمان گرفته اند

و من فکر می کنم که آن ها به زبان خود از خدا برای این نعمت زیبا سپاس گزاری می کنند، در این میان بعضی شاخه ها هم تاب سنگینی برف را نیاورده و شکسته اند

ولی برف ها را هم چنان در دستان شان نگه داشته و نگاه شان را به آسمان دوخته اند .

شهر از همیشه خلوت تر است، اکثر مردم از سرما به خانه های شان پناه برده و ریزش برف و تن سفید شهر را از پشت پنجره ی خانه تماشا می کنند

البته برخی نیز سرما و برف را به گرمای خانه ترجیح داده و شال و کلاه کرده اند

و از نزدیک به دیدار دانه های برف آمده اند، آن ها با قدم های شان رد پاها را بر دل برف ها جا می گذارند

و برف هم بعد از چند دقیقه رد پای آن ها را محو می کند

و نقش زیبای خودش را بر زمین می نگارد.

کلاغ ها روی شاخه های درختان و سیم های برق نشسته اند

و سرشان را از سرما در پرهای شان فرو برده اند، گاهی هم حوصله شان از یک جا نشستن سر می رود

و به این طرف و آن طرف پر می زنند و قار قار می کنند

و با هر حرکت مقداری از برف ها را از بالا به زمین می ریزند.

هر کجا را که نگاه می کنی از سپیدی برف می درخشد و فقط برف است که می تواند

همه جا را این چنین یک دست و یک رنگ کند، از کوه های سر به فلک کشیده گرفته

تا درختان و خانه ها و باغ ها و… همه به حکم برف سفید پوش و یک رنگ شده اند

و سر تعظیم در مقابل این همه زیبایی فرود آورده اند.

روزهای برفی از هیجان انگیز ترین روز های فصل زمستان است

که شوق درست کردن آدم برفی و قدم زدن در برف ما را وادار به بیرون رفتن و لذت بردن از این نعمت زیبا و حیات بخش می کند.

Essay on a snowy day

توصیف یک روز برفی

دوباره می آید، هر سا ل همین موقع می آید.

کوله بارش را جمع می کند و به سوی پاییز می آید.

پاییز هم کاسه ای آب برای بدرقه اش می ریزد

ولی قدم زمستان آنقدر سرد است

که برف بر روی تپه شروع به باریدن می کند.

بله زمستان آمد، بعد از پاییز هر سال این گونه است .

ولی امسال و سال های بعد زمستان شاید مهربان باشد

و شاید قدمش سرد نباشد و شاید برفی نیاید.

سنجابی که فندق هایش را کنار درختی پنهان کرده با اشتیاق به سمت خانه اش می دود و همچون ستاره ای درخشان می خندد.

زمین نیز با طراوت و شادابی از گرسنگی اش می گذرد و غذای ذخیره شدهی او را نمی قاپد

چون اگر غذایش را بخورد او دیگر غذایی برای خوردن ندارد و زمین طرفدار عدل و داد است.

درختان مانند اسکلت های بلور آجین در میان جنگل نمایان اند

و قندیل های نقره ای و درخشنده ی کنارهی غار روشن کننده ی تاریکی سرما اند.

سرما ناراحت است چون آفتاب ناراحت است

و همچنین درخت که دیگر نمی تواند سر سبزی چمنزار را ببیند و در اعماق آن سفر کند.

آفتاب نظاره کنننده ی این منظره است. او برف را می بیند، سنجاب را می بیند

و همچنین پنبه های خیس و نم دار ننه سرما.

سرما می گوید که لحاف ننه سرما پاره شده ولی ننه سرما می گوید لحاف خدا پاره شده، من نمی دانمک کدام درست است

ولی میدانم که خداوند لحاف کسی را بی خود و بی جهت پاره نمی کند، حتمأ سرما خشمگین آب پاییز را به یخ تبدیل کرده و پاییز ناراحت شده است.

ولی صحبت سرما و دندان پاییز نگذاشت بگوید که او برگ درختانش ریخته است.

و این حس همکاری اینجا هست، نه در شهر، در آنجا نفس کز گرمگاه سینه می آید

یرون ابری شود تاریک و مه در آسمان تیره ی سرما پنهان می کند مارا .

نمی زارد ببینیم یکدگر را و حل کنیم درد و ناله ی مردمان شهرمان را.

Rate this post
فیسبوک توییتر گوگل + لینکداین تلگرام واتس اپ کلوب
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.