انشا زیبا از زبان ابر
انشا زیبا از زبان ابر
هم اکنون در مجله آنلاین فارسی ها با عنوان انشا زیبا از زبان ابر در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
قطره آبی بودم در دریاچه ای آرام که با وزش باد از سویی به سوی دیگر می رفتیم مانند گهواره ایی بود و در کنار دوستانم شاد و خوشحال بودم. برای خودمان بازی می کردیم و از غم دنیا به دور بودیم.
در یکی از روزهای گرم بهاری، زمانی که آفتاب سوزان، مستقیم می تابید و سطح دریاچه را گرم کرده بود، احساس گرما کردم، حس کردم که در حال متلاشی شدنم، هر چقدرکه دست دوستانم را محکم تر می گرفتم، فایده ایی نداشت. آفتاب بی رحمانه می تابید و مرا از خانه ام جدا کرد.
از آن گهواره ی دلنشین و از دوستان همیشه خندانم، تکه های متلاشی شده ام تبخیر شد و به آسمان ها رفت. سیر طولانی را طی کردم، آن بالاها که رسیدم، خیلی سرد بود از این پایین ها که خیلی گرم بود ناگهان به جایی رفتم که سرما تمام جانم را به هم چسباند اما به شکلی دیگر و در کنار قطره های دیگر که مثل من و سرگذشتی به مانند من داشتند. در کنار هم قرار گرفتیم اما با لباسی جدید و قیافه ای جدید، تجربه ای بسیار شگفت انگیز بود بود.
آنجا کمی با دوستان دیگر آشنا شدم، باد آنجا هم ما را به بازی می گرفت، به طوری که غم جدایی را فراموش کرده بودم و آن بالاها برای خودم، خوشحال و شاد بودم. یک روزی یکی آمد و گفت شما دیگر ابر شده اید و آماده ی بارش هستید تا خواستیم بفهمیم چه شد و چه گفت صدای گوش خراشی آمد و همه جا روشن شد. همه ی ما به اصطلاح ابرها به هم برخورد کردیم و از این برخوردها همه ما عصبانی شدیم و دردمان گرفت و این عصبانیت منجر شد که رنگمان از سفیدی به سیاهی تبدیل شود.
دعوا چند ساعتی طول کشید. عده ایی از درد زیاد گریه اشان گرفت و عده ای دیگر تنها برهم برخورد می کردند و صدای فریادشان آسمان را به لرزه می کشاند. من نیز در آن گیر و دار اشک شدم و دوباره از آن بالاها جدا شدم و باز آن مسیر ترسناک و تغییرات را تجربه کردم. اما این بار نترسیدم زیرا می دانستم این چرخه ی زندگی است و اگر نباشد نه ابری خواهد بود و نه قطره ی آبی.
منبع: تحقیقستان