قصه رفتن
همینک در مجله آنلاین فارسی ها با مطلب” قصه رفتن ” در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
مادر بزرگ قهرمان داستان ماست که داستان زندگی را از میان همان کتابها که میخواند، فراگرفت و آنها را زیست
کلاس سوم تا پنجم دبستان را توی دبستان دخترانه نامجو خواند؛
اکابر، مدرسه بزرگ سالان. کنار دست پنج تا پیرزن شبیه به خودش.
خواهرم در همان مدرسه درس میخواند و به ما پز میداد که صبحها پشت همان میزی مینشیند که مادربزرگ عصرها پشت اش درس میخواند.
باشکوه نبود؟ مادربزرگ و نوه هر دو یک جا درس بخوانند؛ پشت یک میز.
مادربزرگ و خواهرم سه سال با هم درس خواندند.
دیکتههایشان را با هم نوشتند، فارسی را با هم خواندند، تعلیمات اجتماعی را، ریاضی را.
هر دو با هم به کلاس پنجم رسیدند؛ اگرچه یکیشان شیفت صبح بود و دیگری عصر.
یکیشان آینده را پیش رو داشت و دیگری همین لحظه را.
یکیشان میخواست دانشگاه برود و سری توی سرها دربیاورد و دیگری میخواست بخواند، «خودش» چیزها را بخواند.
خواهرم از دبستان به مدرسه راهنمایی رفت و بعد دبیرستان و دانشگاه را هم گذراند اما مادربزرگ در کلاس پنجم ماند
و در کلاس پنجم پیرتر شد و در کلاس پنجم دندانهایش ریخت و در کلاس پنجم موهایش سفیدتر شد، حافظهاش ضعیفتر شد،
جانش کمتر شد و نتوانست از کلاس پنجم دبستان به کلاس اول راهنمایی برود؛ چون مدرسه اکابر را برای پیرمردها و پیرزنهای بلندپرواز نساخته بودند؛
ساخته بودند که آنها سواد یاد بگیرند. همین و بس.
مادربزرگ یک بار از کلاس اول تا پنجم دبستان و بعد، سه بار دیگر از کلاس سوم تا پنجم را در همان مدرسه خواند و بعد بازگشت به پیریاش. به کتابهایی که توانسته بود بخواند؛
به «قصههای خوب برای بچههای خوبِ» آذریزدی که هر هشت جلدش را داشت و هر هشت جلدش را صد بار خوانده بود. چون مدرسه اکابر دوره راهنمایی نداشت؛
چون نمیتوانست راههای جدیدی را کشف کند،
راههای رفته را بازمیگشت و میرفت. برای مادربزرگ اگرچه مدرسه اکابر تعطیل شد اما خواندن هرگز، هرگز قطع نشد.
حالا، در این سالهای سرد نشستن کنج خانه و ضعف قوای جسمانی و کمشدن سوی آن چشمهای میشی زیبا، کتابهای هر کدام از ما آدمهای توی خانه را برمیدارد.
ورق میزند. نامهایشان را میخواند: «احترافاتِ هول-هولناکْ، هولناکِ لا-لاکپشت، [لاکپشته ننه؟] مَرد، مَرده. مُرده!» میدانید؟ او داستان کتابها را بهتر از ما به یاد داشت. او قهرمان داستان ماست که داستان زندگی را از میان همان کتابها که میخواند، فراگرفت و آنها را زیست. داستانها را: داستان رفتن، همیشه رفتن به راه بادیه، که بِهْ از نشستن باطل است. داستان تسلیم نشدن، وا ندادن و ادامه دادن راه. باشکوه نیست؟ باشکوه است. به نظرم حتی از پشت یک میز نشستن مادربزرگی با نوهاش باشکوهتر است.
نویسنده : احسان حسینینسب،خراسان