صندوقچه درددلها
همینک در مجله آنلاین فارسی ها با مطلب” صندوقچه درددلها” در خدمت شما کاربران گرامی هستیم .
سوال بیپاسخ؛ صبر و تحمل این آدمهای باحوصله و صبور از کجا میآید؟
بخش ِ مغز و اعصاب، آرام و بیدردسر بود. هوای نیاوران هم لطیف و گرم بود.
در پلههای اضطراری قهوه خوردیم، چارت سه بیمار بخش را پر کردیم و با آکواریوم مصنوعی پر از ماهیهای پلاستیکی سرگرم بودیم.
استاد ِنورولوژی سرظهر رسید و پرستارها بالاخره اجازه دادند درِ اتاق چهارم را باز کنیم و در حضور ِاستاد و بدون روپوش سفید برویم تو. سرو صدا نکنیم و بیدلیل هم نخندیم.
اتاق رازآلود چهارم، اتاق بستری یک مادر و دو فرزند فلج مغزیاش بود. مادر بستری نبود، اما تمام وقتش را پیش بچههایش در بیمارستان میگذراند. پسرهای دوقلوی فلج ِ مغزی. از روپوش سفید میترسیدند و بدنشان زود منقبض میشد و گریه میکردند. برای همین همه باید قبل از ورود به اتاقشان روپوشها را در میآوردیم و سر و صدای اضافی هم ازمان در نمیآمد.
سوالی که پرسیده نشد
زن ِ نسبتا جوانی بود و بین دو تخت رفت و آمد میکرد، موهای یکی را نوازش میکرد و بعد پانسمان دست آن یکی را چک میکرد، برایمان توضیح داد دوقلوها سیپی به دنیا آمدهاند، در یک سالگی تشخیصشان دادند و بعد از آن هم دارند درمان میشوند. به سوالهای همکلاسیها با حوصله و لبخند جواب میداد.
بچهها سوال میکردند، وسیله یا دارو پیشنهاد میدادند و من حواسم به اخبار هواشناسی بود که با صدای آرامی از تلویزیون اتاق پخش میشد-صدای بلند هم دوقلوها را ناراحت میکرد- و تنها سوالی که در ذهنم ویراژ میداد و از پرسیدنش خجالت میکشیدم و بعد در بیمارستان و دانشگاه و کلینیک، باز خجالت کشیدم از مادرهای بچههای ِ فلج مغزی بپرسم این بود که خانم عزیز، خانم نسبتا جوان و سرحال، چطور داری میخندی؟
چطور دو کودک ِ فلج مغزی بزرگ میکنی، از این بیمارستان به بیمارستان بعدی میبری، وام درمانی میگیری، چطور همه اینها را انجام میدهی و باز هم حوصله داری پانزده دانشجوی جوان دستهجمعی بیایند توی اتاق بستری ِ پسرهایت و سوال بارانت کنند؟
چطور هرروز صبح بیدار میشوی؟
این صبر از کجا آمده؟
آدمها صبر و تحملشان را از منابع مختلف به دست میآورند.
بعضیها از خدا و نماز، بعضیها از موسیقی، بعضی از یک شغل ِ ثابت روزانه که مشغولش شوند و یادشان برود در خانه چه چیزی انتظارشان را میکشد و بعضیها هم از آدمهای دیگر.
این که بعد از پنج دقیقه اول، مادر ما را بیرون نکرد و نیم ساعت تمام، بی آن که لبخند از لبش برود یا صدایش را بالا ببرد درباره بیماری توضیح داد، جوابمان را داد و ما را تحمل کرد واقعا برایم عجیب بود.
برای من که با اولین علایم درد و کوفتگی حوصله و مهر و همهچیزم را از دست میدهم، که تحمل دلدردهایم بداخلاقم میکنند،
خیلی خیلی شگفتانگیز بود که این زن هنوز دارد لبخند میزند، هنوز حوصله آدمها را دارد، هنوز حوصله دارد
نیم ساعت از وقتش را، نیم ساعت از وقت سکوت و صلح ِ بچههای فلج ِ مغزیاش را که شاید حالاحالاها دوباره سکوت نکنند، به جواب دادن به دانشجوهایی بگذراند
که با اولین قهر دوستشان دیگر حوصله هیچ بشری را ندارند، دانشجوهایی که از اتاق ِ بیمارستان بیرون میروند،
لیوان قهوه به دست، در راه برگشت با هم درباره این حرف میزنند که چقدر خوش شانس اند که جای او و بچههایش نیستند
و بعد هرکدام میروند دنبال روز خودشان و به کل همهچیز را یادشان میرود…
نویسنده : روژان سرّی،خراسان